فصل 38
از مدرسه برمی گشتند به محض این که داخل کوچه پیچیدند... ایمان را دیدند... ایمان برای لحظه ای خورشید را نگاه کرد... و سریع به سوی دیگری رفت... خورشید همان طور که پیش می آمد دست سحر را می فشرد...
سحر:« فکر می کنی حسام اومده؟!»
خورشید:« ... نمی دونم!!...»
خورشید هرچه سعی کرد دوباره ایمان نگاهش کند تا مگر بتواند چیزی بگوید... ایمان نگاه نکرد...
خورشید با اکراه در را باز کرد و به خانه آمد... هنوز لباس هایش را عوض نکرده بود که صدای زنگ درآمد... با عجله به سوی در دوید... در را که باز کرد... ایمان با یک بسته ی بزرگ روبرویش ایستاده بود... خورشید سلامی کرد و منتظر ماند... ایمان این پا و آن پا کرد... گویی نمی توانست حرف بزند... بعد به زحمت گفت:« ... خورشید خانم... این بسته ی شماست... حسام فرستاده... به محض دادن بسته به سرعت خورشید را ترک کرد. دل خورشید مثل یک نوزاد تند تند می تپید... در را بست و پشت در بسته نشست! دنیا روی سرش آوار شد... روی زانو ها نشست... کتاب غزلیات شمس بود که برای حسام خریده بود... کتاب را باز کرد... شعری که برای حسام نوشته بود را دید... اشکش روی کتاب چکید... و با خود گفت:« آخه چرا؟ چرا داری همه چی رو این طوری خراب می کنی؟» لای کتاب یک کاغذ تا شده بود که حسام با خط زیبایش نوشته بود...( بعد از گرفتن کتابتان امانتی مرا به ایمان بدهید)
خورشید دیگر تاب و تحمل نداشت باید حتما ایمان را می دید... باید نامه را می نوشت... نباید می گذاشت همه ی آن چند سال عشق را یک سوء تفاهم احمقانه نابود کند... باید تا قبل از آمدن مهرداد... نامه را می نوشت... ساعتی گذشته بود... چند ورق پاره کرده بود... نوشته ها را خط زده بود... و حالا فقط این ابیات را می نوشت:
باز آی که تا به خود نیازم بینی
بیداری شب های درازم بینی...
عصر آن روز به زحمت توانست با سحر بیرون برود... ایمان را ببیند... با اشاره از راه دور به ایمان فهماند که کارش دارد... سحر و خورشید به پاساژ رفتند و منتظر ماندند... تا ایمان هم رسید...
خورشید:« سلام... اینو بدین به حسام!!»
ایمان:« چشم...»
خورشید:« خودش نیومد؟!»
ایمان:« داغون تر از این حرفاست.»
خورشید:« آقا ایمان... به خدا همه اش سوتفاهمه...»
ایمان سری تکان داد و گفت:« امیدوارم هرچی که هست به نفع هردوتون تموم بشه...»
خورشید که خواست جدا شود... ایمان گفت:« به پری خانم سلام برسونید...»
خورشید و سحر با تعجب او را نگاه کردند...
سحر:« چشم!! حتما!! شما تا کی این جا هستین؟!»
ایمان:« فردا می رم... حسام تنهاست!!»
خورشید:« تورو خدا مواظبش باشین!!»
ایمان لبها را به هم فشرد و سری تکان داد...
از ایمان که جدا شدند... سحر گفت:« دیدی به پری سلام رسوند؟»
خورشید لبخند بی رمقی زد و گفت:« آره... فکرشو بکن... پری اگه بفهمه چه حالی می شه!! خوش به حالش!!... نه به حال من!! نه به حال اون!!»
سحر غمگین نگاهش کرد و گفت:« غصه نخور... حسام نیاز به زمان داره...»
خورشید آهی کشید وگفت:« منم با همین چیزا خودمُ گول می زنم!!»
سحر:« حالا ولش کن... خورشید فردا از صبح بیای پیشم آ... سفره ی نذری داریم...»
خورشید به یاد حرف مهرداد افتاد که گفته بود:« دیگه خونه ی سحر اینا نرو!!»
روز جمعه بود... مامان مهری:« خورشید نمی خوای بری خونه ایران خانم؟! شاید یه کمکی بخواد بنده خدا!! می رفتی با سحر کمکش می کردی...»
مهرداد:« نمی خواد خورشید بره... شما خودت برو مامان!!»
آقاجون:« چرا بابا؟!... خب خورشید بره چه مشکلی داره؟!»
مهرداد:« به درسهاش برسه آقاجون...»
مامان مهری:« بسه دیگه چشماش دراومد بس که کتاب به دست یه گوشه نشست بره یه هوایی بخوره!!»
مهرداد:« خورشید... برو... این پسره خونه بود نمونی ها!!»
آقاجون:« کدوم پسره؟!»
مامان مهری با تعجب گفت:« محسنُ می گی؟»
خورشید دوباره جلوی در راهرو ایستاد...
مامان مهری:« آره مهرداد؟!»
مهرداد:« بله... مامان!!»
آقاجون:« چیزی شده بابا؟»
مهرداد:« نه بابا... ازش خوشم نمی یاد...»
مامان مهری لب ها را گاز گرفت و گفت:« تو از هیچ کس خوشت نمی یاد!! محسن مثل داداش خورشیده...»
مهرداد عصبی شد سعی داشت طوری حرف بزنه که پدر و مادر مشکوک نشوند اما نمی توانست جلوی عصبانیت خود را بگیرد...
مهرداد:« مامان هی نگین داداش خورشید داداش خورشید!! داداش خورشید منم!! همین!»
مامان مهری که از خروش مهرداد متحیر مانده بود گفت:« چه خبره!! حالا خورشید عسل نیست که هرکی بخواد یک انگشت ور داره!!»
مهرداد:« هست... چرا... هست!!»
خورشید:« اگه محسن بود برمی گردم!!»
آقاجون:« آره آقاجون... اگه اون بود بیا خونه...»
مامان مهری:« آخه محسن توی خونه پیش چند تا زن چی کار می کنه؟! اون همچین بچه ای نیست حسین آقا!! این مهرداد دیگه شورشُ در آوُرده ...»
خورشید به محض این که در حیاط خانه سحر اینا را پشت سرش بست تا حیاط را طی کند... محسن را دید که کفش می پوشید و می خواست خانه را ترک کند... نتوانست مثل همیشه سلام بدهد... دلش می خواست تمام نفرتش را به او نشان دهد... محسن که غافلگیر شده بود... پله ها را پایین آمد... و درست روبروی خورشید قرار گرفت... خورشید خیره خیره نگاهش کرد... خون به صورت محسن دوید... برای لحظه ای ندانست چه می کند... آن قدر دستپاچه شده بود که ناخواسته گفت:« سلام!!»
خورشید همان طور خیره نگاهش کرد و زیر لب جواب سلامی داد که صدایش را محسن نشنید!! فقط به آرامی از سر راه محسن کنار رفت... حالا معنی حرف های مهرداد را می فهمید... بعد از رفتن سراسیمه محسن! خورشید دلش سوخت...
سحر به استقبالش آمد و گفت:« کجایی بابا؟! زودباش دیگه!!»
بعد از تمام شدن مراسم دعا و نماز ایران خانم توی آشپزخانه مشغول کشیدن آش توی کاسه ها شد... خورشید و سحر روی آش ها را تزئین می کردند و داخل سفره می گذاشتند... فاطمه خانم و حمیده و فرزانه عروس خانواده اشان هم آمده بودند... خورشید نمی دانست چرا ناخواسته از آن روزها دوری میکند... احساس بدی داشت... نگاه فرزانه مدام روی او بود... و معذب می کردش... مادر حسام با احترام زیادی از فرزانه پذیرایی می کرد... وقتی همگی دور هم نشسته بودند و حسابی شلوغ شده و خانم ها هر کدام می گفتند... یکی از خانم ها رو به فاطمه خانم گفت:« فاطمه خانم؟!... اقا حسام چطوره؟!»
قلب خورشید با شنیدن نام حسام از جا کنده شد...
فاطمه خانم لبخندی زد و گفت:« حسام... می گه درساش زیاد شده سخت شده... باید اونجا بمونه...»
ایران خانم:« چرا پس ایمان می تونه بیاد؟»
فاطمه خانم:« نمی دونم والله... و خندید...»
ایران خانم هم خندید و گفت:« نکنه قراره یه عروس مشهدی گیرت بیاد؟!»
فاطمه خانم:« نه بابا... حسام این طوری نیست... همه چی رو به خودم سپرده میگه فقط مامان دختر نجیب و پاکی باشه... مومن و چادری باشه... خونواده دار باشه!! مثل فرزانه جون...»
حرصی در دل خورشید افتاد که نتوانست بنشیند... از جا برخاست و مانع افتادن چادرش نشد... ظرف های خالی را از توی سفره برداشت و توی سینی گذاشت. موهای بلند و فر خورده اش آن قدر زیبایش کرده بود که همه ی نگاه ها ناخواسته روی او رفت...
فاطمه خانم:« خورشید جان... راستی مادر... نیومدی برات چادر بدوزم؟»
خورشید بدون این که نگاهی به فاطمه خانم بیاندازد گفت:« نه مرسی. دیگه چادر سر نمی کنم... و از جا برخاست و سینی را به آشپزخانه برد...
سحر فوری به دنبالش رفت... با آرنج به او زد و گفت:« چی کار میکنی؟ این دیگه چی بود گفتی؟!»
خورشید:« گفتم که خیالش راحت بشه به خاطر پسر عزیز دردونه اش حاضر نیستم هر نقشی رو بازی کنم!!»
ظرف را به سرعت داخل ظرفشویی گذاشت و مشغول شستن شد.
سحر:« بیا کنار... لباست خیس میشه...»
خورشید عصبی بود و کنترل روی رفتارش نداشت. آن قدر تند تند ظرف ها را می شست و داخل سبد میگذذاشت که سحر با حیرت نگاهش می کرد.
سحر:« ولی... فاطمه خانم خیلی تعجب کرد اون طوری گفتی!!... اصلا یه لحظه چشاش گرد شد!!»
خورشید طُره ای از موها را کنار زد و گفت:« به جهنم!! دیگه می خوام از این به بعد چشم همه اشونو در بیارم!! چه قدر دلم به لرزه باشه؟!... چه قدر خودم رو کوچیک کنم؟!»
سحر:« آخه طوری نشده... تو چرا این طوری قاطی کردی؟! فاطمه خانم چیز بدی نگفت بنده خدا!!... همه ی شرایطی رو که گفت خب تو داری!!»
خورشید:« نمی خوام داشته باشم!! می فهمی سحر؟!»
سحر:« تو الان عصبانی هستی!! وقتی حسام نامه اتُ بخونه... اون وقت...»
خورشید:« نه... دیگه خسته شدم... حسام هم تصمیم خودش رو گرفته!!... معلومه همه چی رو هم به مادرش سپرده!!...»
سحر:« چی بگم؟!»
خورشید تا آخر برنامه توی آشپزخانه ماند...
فاطمه خانم موقع رفتن تا دو در آشپزخانه آمد و گفت:« بچه ها خسته نباشین نذرتون قبول باشه...»
خورشید و سحر هم تشکر کردند...
بعد از رفتن همه ی همسایه ها بالاخره به خانه برگشتند...
بهمن ماه بود... دوباره برف می آمد... یک هفته ای بود که کسری پیدایش نشده بود... خبری از حسام هم نبود... خورشید دیوانه وار دلتنگ بود... حتی دیگر اشکی نمی ریخت... تا بلکه دلش باز شود... انگار نفرتی بزرگ سینه اش را پر کرده بود... نفرت از حقارت... نفرت از عشق... جور بدی کینه حسام را به دل گرفته بود... دوست نداشت از جانب او این طور پس زده شود... وقتی به لحظه هایی که التماس حسام کرده بود فکر می کرد... از خودش بیزار می شد... چهره اش لاغر و پریده رنگ شده بود... اگر چیزی می خورد تنها به اصرار مامان مهری بود و چشم غره های مهرداد... مهرداد... آخ... تولد مهرداد بود!! چه طور فراموش کرده بود...!! برای لحظه ای همه چیز از ذهنش رفت و تنها مهرداد ماند... به سوی گوشی تلفن هجوم برد... و سحر را خبر کرد... سحر که جان تسلیم می کرد گفت:« من یادم بود... فقط خجالت کشیدم بهت بگم...!!»
خورشید:« بجنب... بریم یه چیزی بگیریم...»
شب نیمه شعبان بود... هرسال نیمه ی شعبان محله ی آنها حال و هوای دیگری پیدا می کرد... و کوچه شان به خاطر بودن حسام و برنامه ریزی هایش از همه ی کوچه ها خاص تر می شد... از یک هفته مانده به نیمه شعبان حسام و دوستانش شروع میکردند... ریسه ها را می آوردند... مهتابی های رنگی و چراغ های تزئینی نصب می کردند... و بالای در هر خانه ای یه پرچم سبز رنگ... حوض بزرگی وسط کوچه درست میکردند... گلدان های بزرگی سراسر کوچه می چیدند... و شب ها را از روزها زیباتر می کردند... دیگر هیچ کس دلش نمی خواست به خانه برود... حالا که حسام نبود...خورشید شور و هیجان گذشته را نداشت... به هر جا که نگاه می کرد حسام را می دید... برای همین دوست نداشت بیرون برود... مهرداد هم بالای نردبان بود و مشغول ریسه بستن...
سحر:« وای... مهرداد نبینه... داریم میریم!!»
خورشید:« نه حواسش نیست...»
سحر:« راستی فاطمه خانم به مامانم گفته شاید حسام هم برای نیمه شعبان بیاد!!»
خورشید:« سحر... دیگه اسم حسامُ نیار!!»
... برای مهرداد ادکلن و ساعت مچی خریدند... ادکلن از طرف سحر و ساعت از طرف خورشید...
زیاد حوصله ی گردش و معطلی نداشتند... برای همین بعد از خرید فوری برگشتند... داخل شیرینی فروشی شدند و یک کیک هم خریدند...
رایحه ی دل انگیزی توی شیرینی فروشی پیچیده بود... رایحه ی عطری که انگار برای خورشید و سحر آشنا می زد...
خورشید نفسی کشید وگفت:« انگار... بوی کسری است...»
سحر:« آره... به نظر منم همین طوره!!»
ناگهان احساس دلتنگی خورشید بیشتر شد... یک چیزی توی دلش کنده شد... انگار یک ترس ناگهانی بود... ترس از چه؟!»
خودش هم نمی دانست... یا شاید هم می دانست اما نمی خواست به روی خود بیاورد... نگاهی به اطراف خود انداخت... و هیچ کس را ندید...
با سحر داخل کوچه شدند... خورشید در جا ایستاد... کم مانده بود از خوشحالی فریاد بکشد... سحر هم هیجان زده شد و گفت:« دیدی گفتم طاقت نمی یاره!!»
حسام به محض این که از دور خورشید را دید... نگاهش را از او گرفت... حمیده و فرزانه با هم می آمدند... و حسام و آن دختر هم تقریبا کنار هم می آمدند... دختر آن قدر محکم رویش را گرفته بود که صورتش به سختی دیده می شد... سرش را پایین انداخته بود و آرام قدم برمی داشت... و حسام چیزی می گفت... خورشید به محض دیدن دختر کنار حسام... صدای شکستن قلبش را شنید... دلش برای یک نگاه حسام پر می کشید اما... نفرت هم قلبش را پر می کرد... و حرص عذابش می داد... از کنارش بی رمق و بی حال گذشت در حالی که نمی دانست پایش را کجا می گذارد؟!
خورشید افتان و خیزان به خانه آمد... حس می کرد... نه... اصلا حسی نداشت! ویران شده بود... پیکر لرزانش را به زور داخل خانه کرد... سحر که حال او را می فهمید تنها رهایش نکرد... توی حیاط چادر را از سرش برداشت و دستش را گرفت و گفت:« خورشید... خوبی؟!»
خورشیدنفس نفس می زد... بسته ی کادو ها از دستش افتاد... سحر ترسیده بود... نزدیک بود گریه اش بگیرد... نمی خواست مهری خانم را صدا بزند مبادا بترسد... یا مشکوک شود... دوزانو کنار خورشید نشست... و گفت:« خورشید... تورو خدا خودت رو کنترل کن...»
همان لحظه در حیاط باز شد و مهرداد داخل شد... نگاه نگرانش به سوی خورشید و سحر که گوشه ی حیاط نشسته بودند رفت... سراسیمه به سویشان آمد و گفت:« چی شده خورشید؟! خورشید؟!»
بعد رو به سحر پرسید:« چی شده سحر؟!»
سحر با دیدن مهرداد بغضش ترکید... و اشک ریخت... بعد گفت:« حسامُ دیده با اون دختره...»
مهرداد اخم ها را درهم کشید وگفت:« حسام کجا بود دیگه؟! دختره کیه؟!»
سحر:« نمیدونم... الان از خونه اشون اومدن بیرون... و با هم رفتن»
مهرداد لب ورچید و گفت:« خب؟! چه ربطی به این مسخره بازی ها داره خورشید؟ هان؟! ببینم تو دیوونه ای؟!»
سحر:« آخه... یه دختره باهاش بود... البته... حمیده و فرزانه هم بودن...»
مهرداد:« خب!! این که دیگه گریه زاری نداره!! حتما فامیلن!! با هم رفتن بیرون!! دوباره رو به خورشید گفت: تو خودت نشده تا به حال با پسر دایی ها و پسرعموها بیرون باشی؟!»
سحر:« آره خب!!... خورشید...!! شاید فامیلشون باشه...»
خورشید حتی اشک نمی ریخت... رنگش حسابی پریده بود... و دست هایش می لرزیدند...
مهرداد:« پاشو ببینم... تو امسال پدر منو درآوردی!! با این عشق و عاشقی ات!! دیوونه ی خل!!... پاشو ببینم!!»
و با حرکتی خورشید را بلند کرد... جعبه ی کیک گوشه حیاط بود...
مهرداد:« این دیگه چیه؟!... خیلی خوشحالین؟! جشن هم می گیرین؟!»
خورشید به یاد تولد مهرداد افتاد و سعی کرد خود را جمع و جور کند و روز تولد مهرداد را خراب نکند... لبخندی زورکی زد و گفت:« بیارش بالا سحر تو هم بیا...»
سحر با نگرانی خورشید را نگاه می کرد...
خورشید: بیا... چیزیم نیست!! خوبم!!»
سحر می دانست خورشید ویران تر از این حرفاست... اما به خاطر مهرداد سعی دارد عادی باشد... برای همین او هم سعی می کرد مثل خورشید رفتار کند...
اقاجون تازه آمده بود...
خورشید:« مامان... آقاجون!! و به سوی آشپزخانه رفت... مهرداد و سحر با هم وارد خانه شدند...
مهرداد به سحر می گفت:« بیشتر مواظبش باش... شرایط خوبی نداره... باهاش حرف بزن...»
خورشید آقاجان را بوسید و با سینی و چاقو به اتاق نشیمن آمد...
آقاجون:« به به سحر خانم... چه عجب؟!»
سحر:« من که مدام این جام...»
آقاجون:« خونه ی خودته دخترم... خوش اومدی»
مهرداد:« حالا این کیک واسه چیه؟!»
خورشید کیک را بیرون کشید و چاقو را به دست مهرداد داد و گفت:« تولدت مبارک!!» لبخند شیرین و جذابی روی لب های مهرداد نشست... چشم های مهرداد پر از قدر شناسی شد و خورشید را نگاه کرد... او را در آغوش گرفت و بوسید... مامان مهری هم به سوی مهرداد اومد و صورتش را بوسید... اقاجون هم همین طور...
سحر خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت:« تولدتون مبارک...»
چشمان مهرداد برقی زد و تشکر کرد... ساعتی که خورشید برایش خریده بود را به مچ دستش بست و لبخند زد... ادکلن سحر را باز کرد و سر آن را چند بار فشار داد... رایحه ی خوشی خانه را پر کرد...
مهرداد غرق شادی باز از آن ها تشکر کرد... کیک خوردند و سعی کردند که شاد باشند... خورشید که دلش جایی برای گریستن می خواست به زور خود را کنترل می کرد مبادا تولد مهرداد را خراب کند... چندین عکس گرفتند و بالاخره سحر آنجا را ترک کرد...
خورشید که تنها شد... بارها و بارها حسام و آن دختر را جلوی چشمان خود آورد و هربار قلبش از درد تیر کشید... و اشکش سرازیر شد...
عاقبت تصمیم خود راگرفت... دیگر نمی خواست خودش را گول بزند... می خواست واقعیت را بپذیرد... و با آن کناربیاید هرچند که دشوار باشد!
با خودش گفت:« باید بهش نشون بدم دیگه هیچ چیز برام مهم نیست!»:
اشک از چشمش فرو چکید و گفت:« حقت رو می ذارم کف دستت حسام!!...»
چادر حمیده را که تا آن شب هم سرش بود برداشت و شست!!
مهرداد:« حالا واجبه این موقع شب اینو بشوری؟»
خورشید:« آره... فردا لازمش دارم.»
14 بهمن بود و نیمه شعبان... خورشید می دانست که خانه حسام مراسم جشن مولودی برپاست مثل هرسال حسام هم هرسال برای آن ها شیرینی و میوه سفارشی توی سینی می گذاشت و خودش برایش می برد... شاید برای این که می دانست خورشید برای این مراسم به خانه شان نمی آید...
اما آن روز خورشید اصلا منتظر نبود... منتظر هیچ چیز نبود... منتظر هیچ کس نبود... چادر حمیده را اتو می کشید...
مامان مهری:« خورشید جان من می رم خونه ی سید مرتضی اینا...»
خورشید:« برو مامان...»
مامان مهری که رفت خورشیدچادر را تا زد و توی نایلونی گذاشت. مانتو پوشید و شال آبی رنگ زیبایی سرش کرد... کمی ارایش کرد... موهایش را بیرون از شالش گذاشت و نایلون را برداشت... همین که در را باز کرد سحر را پشت در دید...
سحر:« کجا؟!»
خورشید:« می خواستم بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم»
سحر:« با مانتو می آی؟»
خورشید:« آره... فقط یه لحظه بیا بریم دم خونه ی حسام اینا...»
سحر:« واسه چی؟»
خورشید« کارش دارم... می خوام امانتی اشو بهش بدم...»
سحر:«مهرداد ببیندت یه چیزی بهت میگه ها!!»
خورشید:« مهردادنیست... آقاجونم هم رفته پیش عمو محمود...»
سحر:« چه جوری می خوای حسامُ ببینی؟... خونه اشون الان شلوغه...»
خورشید:« همین جا وایسیم اگه اومد جلوی در می فهمیم خونه است... می رم صداش می کنم...»
سحر:« پاک زده به کله ات ها!!»
خورشید با جدیت تمام گفت:« آره... زده به کله ام!!»
سحر:« چادر حمیده است؟»
خورشید با سر علامت مثبت داد...
سحر:« واسه چی؟!» ...و به خورشید خیره شد... خورشید ساکت بود...
سحر یک لحظه با خود گفت:« چه قدر شال آبی به خورشید میاد چه قدر خوشگل تر از همیشه شده...»
خورشید:« اومد!!»
سحر نگاهی به در خانه ی حسام انداخت... حسام دم در ایستاده بود... خورشید در حالی که به سحر میگفت:« بیا...» به سوی حسام گام برداشت... سریع می رفت و محکم قدم برمی داشت... تمام تنش پر از تپش بود... اما چیزی اذیتش کرده بود. چیزی آن چند وقت آزارش داده بود که حالا به از دست دادن حسام نمی اندیشید... به تنها چیزی که فکر می کرد... له کردن حسام بود... آزار دادن او...
حسام از جایش تکان نمی خورد گویی از دیدن خورشید با آن ظاهر تازه که به سویش می آمد شگفت زده و حیران بود...
خورشید جلوی پای حسام ایستاد سر بالا گرفت و گفت:« این امانتی شما... و نایلون را جلوی پای حسام گرفت... حسام خیره خیره نگاه می کرد... چشم های سیاهش پر از خشم و رنج بود... نگاه از صورت خورشید گرفت و سر به زیر انداخت... به زحمت گفت:« این چیه؟!»
خورشید:« حالا بگیرین... خودتون می بینید چیه!!»
حسام با اکراه دست برد و نایلون را گرفت... و داخل آن را نگاه کرد... رنگ از چهره اش پرید... نگاهش پر از سوال شد... پر از خشم شد... لب ها را روی هم فشرد و گفت:« آفرین!!... کارخوبی کردی!! چون داشتن این لیاقت می خواد!!»
خورشید با نفرت حسام را نگاه کرد... دلش می خواست هرچه بیشتر او را بیازارد... گفت:« نه... من لیاقتش رو ندارم... نمی خوام هم داشته باشم!!... در ضمن... داشتن من هم لیاقت می خواد که تو نداری!!!»
بلافاصله از حسام جدا شد... و به سوی خانه آمد... حس می کرد در تاریکی مطلق قدم برمی دارد... بدون هیچ هوایی برای نفس کشیدن...
سحر دوان دوان در پی اش آمد... توی حیاط خورشید روی پله ها نشست... این هم آخرین پرده از نمایش عشقی اسطوره ای!! عشقی رویایی!! عشقی بی کلام با نگاه!!... عشقی که با حرف زدن به پایان رسید...
تمام تنش آتش شده بود و یکسره می سوخت... آن بیرون حسام هنوز نایلون به دست پشت در خانه شان ایستاده و به نقطه ای خیره بود... نگاه نا امیدش بی هیچ حسی تمام امید بیننده را می گرفت... کاغذ را از جیبش بیرون کشید... بازش کرد... نگاهش تک تک کلمات را گشت چشمانش نم دار شد... نامه ی خورشید بود« باز آی که تا به خود نیازم بینی» حسام لب ها را به هم فشرد و کاغذ را پاره کرد...
فصل 40
هوا سرد و ابری بود... بی حس و ناتوان کنار صدها دختر و پسر دانش آموز توی صف ایستاده بودند. سحر چیزی را تعریف میکرد... اما خورشید نمی شنید انگار... فقط گاهی لبخندی زورکی می زد و گاهی هم سر تکان می داد... اصلا حواسش با او نبود... بی انگیزه بود و حوصله نفس کشیدن هم نداشت!! سوار اتوبوس شدند... از شیشه کنارش به منظره روبرو خیره شد... اتوبوس حرکت کرد... و خورشید... غمگین و افسرده نگاهش آن بیرون بود... که اتومبیل آشنایی با فاصله از کنارشان عبور کرد... سرعت اتومبیل کنترل شده بود و کنار اتوبوس می آمد... خورشید سر را کمی خم کرد تا راننده اتومبیل را ببیند... کسری هم سرش را خم کرده بود تا او را ببیند... برای لحظه ای نگاهشان یکدیگر را دید و قلب خورشید... به کار افتاد... لبخندی روی لبش نشست و دست های سردش دست های گرم سحر را فشرد...
سحر:« چی شد؟!... کیه؟!»
خورشید:« کسری است!!»
سحر:« با ماشینه؟!»
خورشید:« آره...»
سحر:« دیدی گفتم میاد!... هی می گفتی دیگه نمی یاد دیگه نمی یاد...»
خورشید هنوز لبخند داشت... دوست نداشت راه به پایان برسد. تازه بعد از دو هفته کسری را دیده بود... حالا دوست داشت خوب او را ببیند... انگار حالا بدون هیچ قید و بندی می توانست فکرش را به سوی او هدایت کند... با خود می گفت:« فقط یه انگیزه برای زندگی کردن می خوام!!! و گرنه... هیچ وقت عشق این یکی نمی شم!!»
وقتی از اتوبوس پیاده شد... کسری جلوی در مدرسه ایستاده بود... با قلبی پر تپش به مدرسه نزدیک شد... و کسری را نگاه کرد و داخل مدرسه شد...
سحر:« انگار دلش برات خیلی تنگ شده ها!! چه جوری نگات میکرد!!»
خورشید لبخند زد و چیزی نگفت با خود فکر می کرد:« شاید کسری حیثیتی را که حسام برده... باز گرداند... برایش سخت بود همه بدانند... حسام او را پس زده... نخواسته... خورشیدی که همه را جواب می کرد حالا جوابش کرده اند! آخرین کلاس های تئاتر برای اجرا روی صحنه تشکیل می شد... ساعتی از برقراری کلاس تئاتر گذشته بود... همگی آماده و پر حرارت بازی می کردند که خانم فیضی هم رسید... با لباس ها و وسایل گریم... هرکس لباس مخصوص خود را پیدا می کرد و بعد از پوشیدن کلی می خندید... ساعات و لحظه های بسیار دلچسبی برای خورشید بود... با آن گروه همیشه احساس شادی می کرد... خانم فیضی بعد از کلی سفارش درباره اجرای فردا... و به موقع آوردن بچه ها، همه را به خدا سپرد...
خورشید از مدرسه که بیرون آمد هوای دلچسب زمستانی را به مشام کشید و آسمان را نگاه کرد... صاف صاف بود... آبی آبی... آفتاب افتاده بود و هوای سرد را دلچسب کرده بود... حس میکرد خبری هست... دلش می خواست که خبری باشد. بالای پل هوایی بود، دلتنگ و منتظر... که صدای کسی از پشت سرش آمد...
سلام ... خورشید خانم!!
با عجله سرگرداند و با دیدن کسری جا خورد، کسری:« جلو رو بپا...»
خورشید که هول شده بود سکندری خورد و کسری مانع افتادنش شد...
خورشید برای لحظه ای عصبانی شد... و گفت:« نزدیک بود بیافتم!!»
کسری خندید و گفت:« اینو که خودم بهت گفتم!!... اما خب نذاشتم بیافتی!! حالا مواظب روبرو باش...»
خورشید با لبخندی به راهش ادامه داد...
کسری:« می تونیم با هم بریم؟... ماشینم اونجاست...» و جایی در زیر پل را با انگشت نشان داد...
خورشید:« نه نه...»
کسری:« خیلی خب... هنوز از ماشین من می ترسی؟ باشه... من با تو میآم!!»
تاکسی جلوی پایشان ترمز کرد و هردو سوار شدند... خورشید احساس خوبی داشت انگار حالا بهتر می توانست کسری را ببیند... تا ذهنش به سوی حسام کشیده شد به خود نهیب زد که امروز دیگه نه!! اصلا نمی خوام بهش فکر کنم... اصلا!!!
کسری به راننده گفت:« آقا کسی رو سوار نکن... من حساب می کنم...» و بعد به خورشید نگاه کرد... نگاهی که خورشید را خجالت زده کرد...
کسری لبخندی زد وگفت:« به خدا داشتم دیوونه می شدم!! هی به بابا می گفتم پس کی تموم می شه؟! کی برمی گردیم؟! خدا می دونه که بدبختش کردم توی این مدت!! می دونی... الان که دارم نگات می کنم... به خودم می گم حق داری کسری!! حق داری...!! چه طوری می شه آدم دلش برای این چشمای سیاه تنگ نشه!! چطور می شه آدم دلش واسه ی خورشید خانم که از خورشید واقعی خوشگل تره تنگ نشه!!»
خورشید که از خجالت حس می کرد ذوب شده است و به قول مهرداد ته نشین می شود... نگاه به بیرون دوخت...
کسری:« خب... تو بگو... این مدت که من نبودم... چی کارا میکردی؟!»
خورشید بدون ان که کسری را نگاه کند سری تکان داد و گفت:« همون کارهای همیشگی!»
کسری:« همه اش منتظر بودم... به خودم گفتم این قدرها هم بی معرفت نیست... حتما یه زنگ می زنه!! اما... دریغ!!»
بابا هر روز می گفت:« کسری چته؟! کجایی؟ برو گشتی بزن... حالی بکن... اما با کدوم حال؟! تمام این دو هفته رو روی کاناپه ولو بودم!! به زور برای شام یا ناهار بیرون می رفتم... خلاصه که دق کردم... خورشید!! و بعد توی صورت خورشید خیره شد و گفت:« نمی دونی با من چه کردی!!... نمی دونی چه قدر خوشگل و نازی...!!»
خورشید لب ها را به دندان می فشرد و هنوز سعی داشت کسری را نگاه نکند... از خجالت به مرز مردن رسیده بود... برای او شنیدن این جملات از زبان یک مرد غریبه در حد انجام یک گناه کبیره نابخشودنی و قبیح بود... مدام با خود می گفت:« وای اگه مهرداد اینجا بود... الان نه من سر داشتم نه این!! وای اگه آقاجون اینجا بود... آلان نه من نفس می کشیدم نه این!! وای اگه مامان مهری...» خلاصه چهره های فاطمه خانم و حسام و قاسم آقا و ایران خانم و محسن و همه ی کسانی که می شناخت جلوی چشمش می آمدند و می رفتند... خیلی وحشت زده شده بود... دوست نداشت کسری پا را از گلیمش درازتر کند... اما از طرفی... شنیدن این جملات... چه قدر لذت آور بود... چه قدر تازه و نو بود... چه قدر آزاد و رها بود... چه قدر بی ملاحظه بود... باز با دلش حرف زد این همه سال عاشق حسام بودم دریغ از یک کلمه ی محبت آمیز که از روی علاقه و عشق گفته باشه یا حتی جایی نوشته باشه!!... !! بدبخت هیچ چیز بلد نیست... وای ولش کن اصلا نمی خوام بهش فکر کنم!! کسری نفس از ته دلی کشید و به صندلی تکیه داد... خورشید خود را جمع و جور کرد... کسری سرش را به او نزدیک کرد وگفت:« تو چی؟! اصلا به یاد من نبودی !!ها»
خورشید باز لبخند کمرنگی زد... و ساکت شد...
کسری:« نشد دیگه... دوست دارم حرفی بزنی...»
خورشید:« راستش... من این طوری معذبم...»
کسری جدی شد و گفت:« باشه... هرطور دوست داری!!» و ساکت نشست... حس می کرد اصلا او را نمی شناسد... گاهی او مهربان می شد و قشنگ حرف می زد... با حوصله بود و بعد در لحظه ای چنان جدی و مغرور می شد که خورشید می ترسید دلش می خواست او را بهتر بشناسد... بیشتر بشناسد...
اما این ممکن نبود مگر با داشتن رابطه ی نزدیکتر و دیدار بیشتر... که باز این کار هم غیر ممکن بود... کسری هنوز اخم ها را درهم کرده بود و بیرون را تماشا می کرد... ناگهان رو به خورشید گفت:« این مال توست... اینم شارزش...»
خورشید هاج و واج مانده بود... یک نگاه به گوشی و یک نگاه به کسری می کرد...
کسری:« بگیر دیگه!!»
خورشید:« مال منه؟!»
کسری:« ناقابله...»
خورشید:« ولی این... من نمی تونم!!... نمی تونم اینو داشته باشم!! مهرداد بفهمه... منو می کُشه!»
کسری لبخندی زد وگفت:« صدای زنگ هاش قطعه!! بعدشم تو یه کمدی جایی نداری اینو قایم کنی؟!... یه وقت هایی هم که کسی نیست بزار شارژ شه!!»
من که نمی تونم توی خیابون دنبالت بگردم... این طوری حداقل دلم که تنگ شد صداتُ می شنوم... یه خبری ازت میگیرم!!... به امید زنگ زدن تو هم نمی مونم!! به شرط این که اصلا خاموشش نکنی...! پول قبضش هم هرچی شد با خودم...»
خورشید برای لحظه ای به هیجان آمد... خیلی دوست داشت موبایل داشته باشد تمام همکلاسی هایش داشتند....
گوشی قرمز خوش رنگ چشمک می زد... خورشید دست دراز کرد و گوشی را بیرون آورد و شماره گرفت... گوشی قرمز رنگ بی آن که صدایی بدهد وروشن و خاموش می شد و شماره کسری را نشان داد...
خورشید خندید و گفت:« مرسی» انگار نمی توانست بیش از آن تعارف کند... احساس می کرد کسری خوشش نمی آید... شاید دوباره ناراحت بشود... و با این افکار گوشی را توی کیفش گذاشت.
موقع پیاده شدن کسری نگاهش کرد و گفت:« بی موقع زنگ نمی زنم... فقط پیام می دم... نگران نباش خوشگل خانم... خورشید خانم!!»
و بعد دست روی موهای زیبایش کشید و پیاده شد...
خورشید که به خانه آمد... واقعا گیج بود... حس میکرد این بار دیگر واقعا یک بمب داخل کیف دارد!! آن قدر با احتیاط کیف را داخل کمدش گذاشت که خودش خنده اش گرفت... بعد با خود گفت:« خدایا... کاش یه لحظه مامان مهری بره بیرون... خوب نگاش کنم... ببینم چه شکلیه!!»
صدای سحر از آن طرف دیوار می آمد... خورشید به سوی بالکن دوید و گفت:« بدو بیا این جا کارت دارم...» به خانه برگشت...
مامان مهری:« خورشید... غذاتو که خوردی گازُ خاموش کن یادت نره ببین... اگه مهرداد اومد... غذاشو بکش...»
خورشید:« مگه تا حالا نیومده؟!»
مامان مهری:« چرا... ولی گفت میل نداره... رفت خونه ی علی دوستش وقتی اومد برایش غذا بکش... من می رم حمام... زیاد آبُ باز نکن... توی حمام اب بیاد!!»
خورشید:« باشه مامان...»
چرخ مامان مهری وسط بود و چادر مشکی کنارش افتاده بود...
خورشید:« اینا چیه؟»
مامان مهری:« می خوام واست چادر ببرم»
خورشید:« واسه من؟!... من دیگه نمی خوام»
مامان مهری:« وا؟! چرا؟! بی چادر که نمی شه!!»
خورشید در حالی که در یخچال را باز میکرد گفت:« چرا نمی شه به جای چادر برام مانتو بخر... یه مانتوی خوشگل...»
مامان مهری:« خب مامان جان، چادر جای خودش... مانتو هم جای خودش... تازه مانتوت که نووه!»
خورشید:« چادر را برای خودتان ببرید... من چادر سر نمی کنم!!»
مامان مهری:« مهرداد نمی ذاره بی چادر بری جایی!!»
خورشید:« وقتی آقاجون اجازه می ده... دیگه مهرداد چی کاره است؟»
مامان مهری:« این طوری حرف نزن... خودت می دونی مهرداد چه قدر دوستت داره... آدم که این قدر حق نشناس نمی شه!!»
خورشید:« مامان من چه حق نشناسی کردم؟! من می گم... اصلا باشه... خودم از مهرداد می خوام که مخالفت نکنه!!»
مامان مهری:« آهان!! اگه تونستی راضیش کنی اون وقت می تونی سرت نکنی...»
خورشید:« پس مانتو می خریم؟»
مامان مهری:« حالا برو درُ باز کن ببین کیه!! منم برم حمام!!»
سحر به خانه اشان آمد... جوری با لبخند و هیجان آمد که برای یک لحظه خورشید با خودش گفت:« نکنه این می دونه داستان چیه؟!»
خورشید:« چیه؟!»
سحر:« کسی نیست؟»
خورشید:« نه مامان رفت حمام...»
سحر:« امروز کسری اومد...»
خورشید:« راست می گی؟!»
سحر:« آره... اومد نزدیک من و گفت:« خورشید کو؟! منم گفتم کلاس تئاتر داره!!»
خورشید لبخند شیطنت آمیز زد و گفت:« خودم دیدمش!!»
سحر:« وا؟!... یعنی مونده تا ساعت 3 که تو بیای؟!»
خورشید:« آره...»
سحر:« وای بیچاره!! این همه معطل شده تا تو بیای!»
خورشید:« حالا نمی دونی چی شده!!»
سحر با نیش باز پرسید:« چی؟!»
خورشید آهسته در کمد را با زکرد و کیفش را بیرون کشید و گوشی را از توی کیف بیرون آورد و گفت:« اینو واسم خریده!!»
سحر با چشم های گشادشده نگاهی به گوشی انداخت و گفت:« وای!! خدای من چه گوشی نازی... چه قدر خوشگله!! واسه خودته؟!»
خورشید:« فکر کنم آره!!»
سحر با حسرت دوباره نگاهش کرد وگفت:« خیلی خوشگله مبارکت باشه»
خورشید نمی توانست لبخند را از روی لبهایش جمع کند. با هیجان گفت:« سحر... تا مامان اینا نیستن... یه زنگ به حسام بزنم!!»
سحر چشماش و گرد کرد و گفت:« دیوونه!!...»
خورشید:« بزنم؟!»
سحر:« بزن... اما... اولین بار می خوای به حسام زنگ بزنی!!
خورشید:« شماره ی اینو که نداره... نمی دونه منم!! حرف نمی زنم فقط صداشُ می شنوم!!»
سحر ناراحت شد... چشماش غمگین شدند... و ساکت ماند...
خورشید:« خیلی دلم می خواد صداش رو بشنوم...»
انگار همه ی عهد و پیمان هایی که در آن چند روز با خود بسته بود فراموش کرده بود... با هیجان شماره ی حسام را گرفت... چند بار زنگ خورد تا حسام جواب داد... الو!! الو...
خورشید صدای نفس های خودش را می شنید... دلش می خواست حرف می زد... با شنیدن صدای حسام اشک توی چشمهایش جمع شد... تنش داغ داغ شد و قلبش آن چنان با شدت می کوبید که سینه اش درد گرفت... ارتباط را قطع کرد... در حالی که صدای حسام را هنوز می شنید... بفرمائید... الو... به گریه افتاد... سحر هم!!